نوشته های برچسب خورده با ‘آرش’

منتشرشده: ژانویه 28, 2011 در ياد باد, دل نگاشت
برچسب‌ها:, ,

یـاد بـاد آنـکـه سـر کـوی تـو ام مـنـزل بــــود

دیـده را روشـنـی از خـاک درت حـاصـل بــود

راست چون سوسن و گل از اثـر صحبت پاک

بـر زبـان بـود مــرا آنـچـه تـــرا در دل بـــــــود

دل چـو از پـیـر خـرد نـقـل مـعـانـی مـی‌کـرد

عشق می‌گفت به شرح آنچه بـر او مشکل بـود

آه از آن جور وتطاول که در این دامـگه است

آه ار آن سوز و نـیـازی که در آن محفل بـود

در دلـم بـود که بی‌دوست نـبـاشم هـر گـز

چه تـوان کرد که سعی من و دل باطل بـود

دوش بـر یـاد حریـفـان بـه خـرابـات شـــدم

خُم می دیدم، خون در دل و پـا در گِـل بـود

بس بـگشتم که بـپـرسم سبـب درد فـراق

مُفـتی عقل در این مسئله لا یَـعـــقِـل بـود

راستـی خـاتـم فـیــروزه‌ی بـــو اسـحـاقـی

خوش درخشید ولی دولت مستـعجل بـود

دیـدی آن قـهـقـهـه‌ی کبـک خرامان حافـظ

کـه ز سـرپـنـجـه‌ی شاهین قضا غافل بـود

پ.ن 1) قاصدک / در دل من همه کورند و کرند/ دست بردار از این در وطن خویش غریب/ قاصدک تجربه های همه تلخ/ با دلم میگوید/ که دروغی تو.دروغ…

پ.ن 2)شونه به شونه رفتیم،با اون لبای خندون؛ من و تو عاشق شدیم تو مهمونی بارون/دلم میخواد همیشه همش بارون بباره ؛اما تو دیگه نیستی بارون چه فایده داره؟؟؟؟؟

پ.ن3) همه چی خوبه! همه چی آرومه! زادگاه حس غریبیه که میتونی دوست داشتنش را با تمام وجود حس کنی، حتی اگر گم شده باشی در آواری از یادها، نامها ، شهرها، اراک ،همدان تهران شیراز مشهد اراک همدان تهران شیراز مشهد اراک همدان تهران شیراز مشهد اراک همدان تهران شیراز مشهد اراک همدان تهران شیراز مشهد اراک همدان تهران شیراز مشهد مشهد مشهد مشهد مشهد مشهد مشهد… نرسیده باید به فکر برگشت بود و باز سفر… سفر که گویند بسیار باید تا پخته شود هر خام که سفر است و دل بستن ها و دل کندن ها…

خیلی چیزها عوض شده، همه چیز ، حتی خودم را هم باید از نو ، بسازم! من تصمیم خودم را گرفتم…

بعدا نوشت: این غزل زیبای حافظ تقدیم به او که شاید هرگز نبینمش، و نیز تقدیم به علی، دوست عزیزی که گذر سالیان دوستی اش را دوست داشتنی تر از پیش کرده است و این روز ها گرفتار غمی جان سوز است. و این که می دانم مدتهاست کمتر مینویسم و آنچه هم مینویسم رنگ و بوی دلنوشته دارد و بر خلاف سالیان پیش کمتر اجتماعی است ، نمیدانم چرا! ولی خوب سعی می کنم زین پس این طور نباشد.


دوباره عاشورا رسيد و حماسه ي حسيني ، باز شهر سياهپوش عزاي عزيز فاطمه ، باز صداي گوش خراش مداحان حكومتي، آنان كه نانشان به اشكشان گره خورده است و سوز ناله هايشان…
و محرم آمد ، محرم آمد و قصه ي مظلوميت حسين ، حسين كه به آزادي، روح داده است و به «بعضي ها» نان!!!! و حكايت زينب، زينب كه انقلاب خونين برادرش را با زبان سخن ور و روح هوشيار و بي باكش جان داد و در برابر زمان كه رام ستم بود يك تنه ايستاد!
و چه زيباست حكايت ظلم ستيزي، همان كه حسين را به كربلا آورد ، همان كه قرنهاست زير غبار غفلت فراموش شده است، همان حكايتي كه زينب در شام فرياد زد و اكنون قرنهاست حاكمان دينيمان كه مدعيان خلافت نبي و اولاد اويند در پس اشك و آه پنهانش ميكنند، مبادا كه روزي پيام قيام حسين همه گير شود و آن وقت است كه تشت رسواييشان از بام خواهد افتاد…
چه جالب است كه از پس قرون ، هنوز عاشورا زنده است و هنوز هم يزيديان با عَلَم اسلام ، مسلمان ترين آدمهاي عصرشان را مجازات ميكنند كه چرا بيعت نمي كنيد؟ و چه مدتهاي مديدي است كه كوفيان زمان در اندوه حسين ميگريند و به سر و سينه مي زنند.
وچقدر شبيه است عاشوراي 88 با عاشوراي 1400 سال پيش ، كه انگار در هر دو عده اي به نام دين حكومتي ظالمانه را بر مردمي خفته روا داشته بودند و عده اي به تنگ آمده از سيطره ي جهل و ظلم…
پس جان بركف نهادند تا پيروز شوند و نجات دهند اين قوم خفته را، كه خونشان مي شود خاري در چشم و تيغي بر گلوي ظالمان …
و شهيد يعني حاضر، كساني كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتي كه دارد مي‌ميرد و به عنوان تنها سلاح براي جهاد در راه ارزشهاي بزرگي كه دارد مسخ مي‌شود انتخاب مي‌كنند، شهيدند حي و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصري و قرني و هر زمان و زميني
و چه اندوهناك است كه خفتگان تاريخ باز زندگي مذلت بار را مي پذيرند و ترجيح مي دهند زير شلاق ظلم و ستم در زير سايه ي حاكمِ ظالمِ مدعيِ جانشينيِ خدا، چشم بسته به چاپلوسي زنده گي ميكنند و هر سال سياهپوش حسين مي شوند و قافل از اينكه حسين كيست؟ و چه كرد؟ بر او ميگريند.
و اين تلنگر بصيرت است ، كه از عهد حسين (ع) تا به عاشوراي 88 و تا امروز بر وجدان بشر نواخته مي شود كه چاره درد مرا باید این داد کند /از شما خفته ی چند ! /چه کسی می آید با من فریاد کند؟
هل من ناصر ينصرني؟؟؟
آري كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا…
پس هم یزیدی هست و هم حسینی. هم کاخ سبز شام هست و هم خیمه های سبز حسینی در کربلا. « عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو. حال می توانی حر باشی یا حبیب. زهیر باشی یا مختار و یا عمر سعد و ابن زیاد و شریح قاضی و یا حتی سکوت کنی!» اما باید بدانی که ساکت نمی توان نشست که شریعتی می گفت وقتی حسین در مسلخ است … چه به نماز ایستاده باشی و چه به شراب نشسته باشی! هر دو یکی است…
چه هوشيارانه دگرگون كرده‌اند پيام حسين (ع) را و ياران بزرگ و عزيز و جاويدش را، پيامي كه خطاب به همه انسانهاست
امام حسين ميگويد:« من تعهد دارم كه بر عليه يزيد بلند شوم و براي اين قيام، مردم ازمن دعوت كرده اند .» مشروعيت قيام حسين به خاطر امام بودن و ناصب پيامبر بودن نيست، براي اين است كه بايد آگاهي دهد و چون مردم خواسته اند ، قيام ميكند. امام نيامده كه شهيد شود، بلكه مردم خواسته اند و بر عليه خليفه ي ظالم قيام كرده است و حال آمده است تا پيروز شود. ولي شكست مي خورد! و شهيد مي شود. ولي منبريِ حكومتي سالهاست فرياد ميزند: امام شهيد شد تا براي امت خود شفاعت كند يا دين را زنده نگه دارد! شريعتي معتقد است:«شهادت خواستن است در وقتي كه نميتواني و با كشته شدن خود راه را باز ميكني.»
حسين آمده بود تا پيروز شود ولي شكست خورد ، ولي نهضت عاشورا پايدار ماند، حالا نوبت به زينب بود كه افشاگري كند. زينب بودكه تداوم راه عاشورا را سبب شد و به همراه حضرت سجاد اسارت را به آزادي بخشي تبديل کردند و در قالب اسارت، به اسيران واقعي درس حريت و آزادگي دادند….
قيام عاشورا پيام هاي زيادي براي انسان قرنهاي آينده به يادگار گذاشت و چه سخيف است كه از پس 1400 سال باز انسان براي آزادي مي جنگد و كمتر مي يابدش… كه حسين گفت: «اگر دين نداريد لا اقل آزاده باشيد» . قيام حسين به ما مي آموزد كه انسان وقتي آگاه شد قيام ميكند و تا وقتي توانايي دارد تكليف دارد، حكومت حاكم منوط به مردم است و ناصب حاكم، مردم است نه خدا! حتي اگر شخصي صلاحيت هم داشته باشد اگر مردم نخواهند نمي تواند حكومت كند. انسان وقتي آگاه شد قيام ميكند و براي حكومت كردن ، مردم بايد موافق باشند، آن هم به شيوه ي زمانه ي خودش، گاه به صورت بيعت با بزرگان قوم و گاه به صورت دموكراسي و رأي مردم … خلاصه شوريدن بر اساس آگاهي و حكومت از جنس مشروعيت مردمي است و ديگر نوع ديني و غير ديني هم ندارد كه حكومت يزيد هم داعيه ي خلافت پيغمبر داشت…
اما پيام مهمتر عاشورا نقش زينب بود و بازماندگان آن فاجعه… چيزي كه كمتر از آن سخن به ميان مي آيد و كمتر كسي بدان مي پردازد، اگر يك خون پيام نداشته باشد، در تاريخ گنگ مي‌ماند و اگر يك خون پيام خويش را به همه‌ي نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهيد را در حصار يك عصر و يك زمان محبوس كرده است. اگر زينب پيام كربلا را به تاريخ باز نگويد، كربلا در تاريخ مي‌ماند، و كساني كه به اين پيام نيازمندند از آن محروم مي‌مانند، و كساني كه با خون خويش، با همه‌ي نسل‌ها سخن مي‌گويند، سخنشان را كسي نمي‌شنود. اين است كه رسالت زينب سنگين و دشوار است. رسالت زينب پيامي است به همه‌ي انسان‌ها، به همه‌ي كساني كه بر مرگ حسين (ع) مي‌گريند و به همه‌ي كساني كه در آستانه‌ي حسين سر به خضوع و ايمان فرود آورده‌اند، و به همه‌ي كساني كه پيام حسين (ع) را كه «زندگي هيچ نيست جز عقيده و جهاد» معترفند؛
آري امروز هم بر ما كه مانده ايم فرض است كه به پاسداشت خون همه ي شهيدان راه آزادي و آزادگي ، حداقل تلنگري بر خودمان بزنيم تا روح ظلم ستيزي و آزادي طلبي براي هميشه زير چكمه هاي زور و تزوير له نشود…
آري شهداي راه آزادي خونشان حماسه است و در هميشه ي تاريخ جاودانه اند، عاشوراي 88 ه ش و 63ه ق ندارد … امروز هم اسيران راه آزادي آنها كه براي رهايي از ظلم و براي زنده ماندن عقيده يشان در بندند كم نيستند و آنان كه به نا حق به جرم پاس داشت حق به اسارت برده شده اند امروز تنها زنده نگاه دارندگان واقعي پيام حسين و راه زينب اند.
«آنها كه رفتند، كاري حسيني كردند،
و آنها كه ماندند، بايد كاري زينبي كنند،
وگرنه يزيدي‌اند»…

به اميد نابودي ظلم و ظالم…

پ.ن 1. قسمت هاي بولت شده از سخنان دكتر شريعتي است.
پ.ن 2. دوسال پيش با توجه به شرايط آن روزها درباره رسوم محرم كه در جامعه باب شده است چيزهايي دراينجا و اينجا نوشته بودم كه هنوز قديمي نشده اند فقط كمي شرايط جامعه و زمان عوض شده است. ولي همه ي اينها كه گفتم دليلي بر اين نيست كه به كلي رد كنم رسوم زيباي محرم ما ايرانيها را و نقد من بيشتر بر خودمان است كه بازيچه ي عده اي منفعت طلب قرار ميگيريم به گونه اي كه حتي اگر حسين هم عصر ما بود شايد نمي شناختيمش!!!!

16 آذر

منتشرشده: دسامبر 5, 2010 در ياد باد
برچسب‌ها:, , ,

ياد ياران
مهدي مسافر دانشجوي سه ستاره و ممنوع از تحصيل ، سياوش حاتم دانشجوي دربند ، محمد صيادي دانشجوي زنداني و … دانشگاه بوعلي سينا

پ.ن:   سياوش حاتم را آزاد كنيد

پ.ن: همه زندانيان سياسي را آزاد كنيد!

ژئوفيزيك!

منتشرشده: نوامبر 24, 2010 در از همه چیز
برچسب‌ها:, ,

خبر : امضای تفاهم نامه ی همکاری بین سازمان مدریت بحران و حوزه های علمیه برای کاهش بلایای طبیعی.

*** کلا سردر ستاد امر به معروف بنویسید مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران ، سردر مؤسسه  ژئوفیزیک هم بنویسید ستاد امر به معروف!!!!!***

قبلا هم اعلام شده بود دليل اصلي وقوع زلزله بدحجابي است!!

پ.ن1: اين هم يه پست بي ربط مرتبط!!!! 

پ.ن2:     براي آذر…

باز صفحات تقويم ورق خورد وباز از پس روزهاي « زنده» گي آذر فرا رسيد، آذر رسيد و ميلاد« شريعتي» بزرگ ، آذر رسيد و سه قطره خون، آذر رسيد و گرامي داشت شانزدهمين روزش، «روز دانشجو»، آذر رسيد و« قتل هاي زنجيره اي» ، آذر رسيد وياد « فروهر» ها… باز آذر رسيد و آتشي نهفته در زير خاكستر…

آذرها مي آيند وميروند ولي آذر بدون هشتي علوم و آدمهايش برايم  معنا پيدا نمي كند!…


 

میرحسین موسوی 
سبز بودن گناه ماست

 

پی نوشت: تابستان سال پیش بود اون موقع که همه چیز رااز دست رفته می دیدیم ، حس و حالی برای نوشتن نمی دیدم یک روز شروع کردم نقاشی کردن، حوصله ی کاریکاتور را هم نداشتم میرحسین موسوی را کشیدم، ما که نقاش نیستیم پس بر ضعف قلمم حرجی نیست!!!!!   با اینکه رایم میر حسین نبود ولی خوب این دلیلی برای سبز نبودنم که نیست؟
امروز همین جوری یاد اون روزا افتادم، چه روز هایی بود روزهای سخت… خیلی سخت…
ولی یاد اون روزها و آدمهای خوب و بدش هرگز ازذهنم خارج نمیشه… هرگز…
خودمونیم ولی چقدر همه چیز  تو این مدت فرق کرده ! همه چیز.

برگ خزان…

منتشرشده: اکتبر 16, 2010 در از همه چیز
برچسب‌ها:, , ,

به رهی ديدم برگ خزان ،
پژمرده ز بيداد زمان
كز شاخه جدا شد
چو ز گلشن رو كرده نهان ،
در رهگذرش باد خزان
چون پيك بلا بود
ای برگِ ستمديدهء پاييزی ،
آخر تو زگلشن ز چه بگريزی
روزی تو هماغوش گلی بودی ، دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق ِ شيدا ، دلدادهء رسوا ، گويمت چرا فسرده ام
در گل نه صفايی ، نی بوی وفايی جز ستم زِ وی نبرده ام
خار غمش در دل بنشاندم ، در ره او من جان بفشاندم
تا شد نو گلِ گلشن و زيب چمن
رفت آن گل من از دست ، با خار و خسی پيوست
من ماندم و صد خار ستم ، وين پيكر بی جان
ای تازه گلِ گلشن ، پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی ، پژمرده و لرزان

به رهی ديدم برگ خزان ،

پژمرده ز بيداد زمان ،

كز شاخه جدا شد
چو ز گلشن رو كرده نهان ،

 در رهگذرش باد خزان ،

                                        چون پيك بلا بود

برگ خــــــــزان

با صداي بانو مرضيه

آهنگ پرويز يا حقي

شعر : بيژن ترقي

در دستگاه اصفهان

 

 

پ.ن1: برای گرامی داشت بانو مرضیه ؛ روحش شاد؛ یادش گرامی…♥

پ.ن2: سالیان درازی است که شهراورد سنتی تهران شاه بیت فوتبال ایران است ولی بازی دیروز مرثیه ای بود در این غزل زیبا و نه برای اینکه پرسپولیسی هستم که حتی بازی استقلال هم ، درخور هوادارانش نبود، دلم تنگ شده است برای نامهای بزرگی که در این دو تیم دلبری میکردند و  با جان و دل میجنگیدند، بازی دیروز نماد افول بازی زیبا، داوری ، داربی ، و در یک کلام فوتبال ایران بود… 

 

به امید روزی که همه ی مدعیان دروغین و لابی گران قدرت دست از سر پرسپولیس وحتی استقلال بردارند؛ حالا باید روز وشب حتی موقع دیدن فوتبال هم باید منتظر بمانیم که ببینیم « اسرائیل نا بود خواهد شد»!! همان که سی سال پیش قرار بود با سطل آب هر مسلمان دچار سیل شود!!!!!!!!!!!

بگذریم

پرسپولیس عزیز دلم برایت تنگ شده است.♥

 

پ.ن3:  آی  مادران لبنانی!!  چیزی از غم و اندوه مادران ستم کشیده ی ایران زمین شنیده اید؟ اینجا ایران است سرزمینی که بوی خون میدهد! اینجا جایی است که مادرها اشکهایشان را از همه پنهان میکنند… تا مبادا فرزندانشان از عزمی که دارند کوتاه بیایند… شما خوش باشید که میزبان جنایت کاری بزرگ بودید همان که برایتان پیام آور خوش بختی است…

همان که خون هم تسکینی بر جنونش نیست… ♦

پ.ن 4: به یاد زنده یاد پدر بزرگم:

باد خزانی ؛ زد ناگهانی  / برگردن آخوند مل عبدالحمید انجدانی!!!!!!!!♣

silence

منتشرشده: اکتبر 2, 2010 در دل نگاشت
برچسب‌ها:, ,

غرق در  سکوتی  آرامش بخش…

هجوم یک دنیا سکوت مرگبار…

و من خاموشم

خاموش وتنها…


حکایت من ، حکایت عشق است و روایت من ، روایت سفر … و گویی راوی این قصه ، گردش روزگار.

باید رفت، باید رفت نه به شوق رسیدن ، که رفتن هدف است و نماندن، که حتی اگر آب هم جایی راکد بماند می گندد! و من هم ، نه به پاکی آب!

سالها پیش ، کودکی  رفت و سفر آغاز شد، وغبار غربت بر لحظه های تنهایی ام نشست و در پس آن پنجره ای بر روح سرکشم گشوده  شد رو به شکوه وتعالی،و دوستانی یافتم همه بهتر از آب روان…

 ولی انگار بر لوح وجودم قصه ی رفتن نوشته بودند ونماندن… و آغاز هر رفتنی ، سر آغازی بر دلتنگی بر هر آنچه و هر آنکس که بدان دل بسته ای… واین دوری شاید که بهانه ای شود برای بی خبری ولی هرگز دلیلی برای فراموشی نخواهد بود… و قلبم همیشه مشوش این اندیشه که مبادا مصداقی شود بر این  مثل  که « از دل برود هر آن که از دیده برفت»…

حال ، باز باید بار سفر ببندم، باید رفت؛ باید رفت همچو آب ، باید رفت وتازه شد وتازگی بخشید… ، که از آب ایستا هم مردابی و گندابی بیش نمی ماند؛ حکایت ، حکایت رفتن است ودریا شدن که حتی دریا هم ساکن نیست و می خروشد.

مشهدالرضا

فصلی نو از زندگانی ام باز آغازیدن گرفته است و باز سفری تازه  انتظارم را می کشد،  این بار فاصله ای  بسیار دورتر و غربتم افزون تر، هرچند که ایمان دارم هرگز فاصله ها حریف خاطره ها نخواهد بود…

باز تنها  به دیار غربت  قدم می گذارم ولی این بار غریب الغربایی هست که مونس تنهایی ام باشد…

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

 

السلام علیک یا ابوالحسن یا علی بن موسی الرضا،
السلام علیک ایها الشمش الشموس،
 السلام علیک یا غریب الغربا،
 السلام علیک یا معین الضعفا، 
السلام علیک یا ضامن آهو.
 

پ.ن 1:   برای ثبت نام ، احتیاج به گواهی لیسانس بود و باز راهی همدان شدم، همیشه با خودم میگم ای کاش این بار، آخرین سفر باشه،ولی باز همیشه بهانه ای هست و چقدر سخته رفتن بدون بهانه ای برای ماندن!!!  اما تنها نکته ی مثبت این سفر، دیدار دوباره ی سیاوش بود و زنده شدن خاطراتی زیبا، هشتی علوم و انجمن و نشریات و طنزو کاریکاتور و بحث آزاد و یاران دبستانی و خوابگاه و خونه دانشجویی و … حیف که تمام خاطرات زیبای همدان، ختم می شود به خاطرات تلخ پس از انتخابات… حیف!

پ.ن 2:  ایمان دارم که خدا همیشه عالی ترین شرایط را پیشاپیش برای بندگانش آماده می کند و این بنده ها هستند که گاهی لیاقت رسیدن به آنچه نیکویی مطلق از جانب پروردگارشان است را ندارند و درک نمی کنند . خدای خوبم کمکم کن تا این روزهای زیبای روبرو را زیبا ببینم.

پ.ن 3:  از بوعلی تا فردوسی فقط 1200 کیلومتر فاصله است همین!!!!!

 

طبل بزرگ زیر پای چپ (2)

منتشرشده: آگوست 30, 2010 در از همه چیز
برچسب‌ها:, , ,

به چپ …. چپ!

گروهان ! بدو… رو!

بشینن!!! …پاشن!

هر چقدر هم که آدم گوش به حرف نده و تخسی هم که باشی بالا خره یه روز تو عمر ما پسرا می رسه که یه عالمه دستور مزخرف و غیر منطقی با زور آوار می شه روی سرت! ازون روز به بعد باید ذائقه ات را با  طعم های جدیدی وفق بدی! طعم حرف زور و اجبار! طعم نگهبانی شبانه و نظافت سرویس بهداشتی عمومی!! طعم ساعت نه ونیم شب خوابیدن و سه ونیم سحر با صدای نکره ی فریاد یه غول بیابونی(!)   از خواب پریدن، ( ساعتی که تاقبل از این برای من تازه ساعت خوابم بود!)  طعم غذای پادگان که خیلی باغذای دانشگاه فرق داره  توی یقلوی  که حیات سرباز به اون بسته است…طعم خورد شدن وشکستن بی صدا…سربازی برای همه پر از تلخی ها و شیرینیهاییه که همه اش می شه خاطره… خاطره هایی که میتونی تا آخر عمرت ازشون برای دیگران تعریف کنی و با فخر بگی که چطوری مرد شدی… بیدار باش صبحگاهی و آنکاد کردن تخت! به صف شدن جلوی آسایگاه با صدای سوت؛ مراسم صبحگاه و رژه زیر پرچم … بند پوتین ها و نگهبانی تنبیهی!  فانوسخه که تا پیش از اون اسمش هم به گوشت نخورده! کلاش و ژ سه  و میدون تیر!  علافی های بیش از حد ونظمی که انتظارش را داری ولی هیچ کجا نمی بینیش!!!! تاول ها و زخم های پا که نتیجه ی پوتین هاییه که از جنگ جهانی اول تا حالا برای آشخورهای ایرانی میراث مونده  و صف تلفن کارتی!!!! این ها را گفتم ولی نمیشه از دوستهای جدید وخاطرات جدید نگفت؛ هر هر وکرکر های ساعت راحت باش و قاچاقی بیدار موندن های بعد از خاموشی، لذت داشتن ملاقاتی و تقسیم کردن چیزایی که برات آوردن با رفقا و هم تختیا…

با یه عالمه خاطرات دیگه که میشه از هر کدومشون ساعتها تعریف کرد…

روز اول اعزام فکر می کردم طبق عرف  خیلی زود برمی گردیم تا لباسهامون را اندازه کنیم   و به خدمت برگردیم ولی مجبور شدیم بمونیم… روز اول به نظرم انگار پسرها  بدون مو، تبدیل به زشت ترین موجودات روی زمین شده بودند و انگار هیچ کدام دیگرتا هیچ وقت قابل تشخیص نیستند …  روز اول سه بار ما را جابه جا کردن و از روز دوم آموزش نظام جمع شروع شد…

این جوری شد که ما شدیم جمعی گردان کربلا ؛ گروهان جهاد؛ با بر و بچز باحالش که انصافا خیلی گل بودن…

این فرماندهان محترم  گردان که بچه ها  را به زور برای نماز جماعت به صف می کردن تا به سوی بهشت روانه بشن( و وای به حالشون اگه نمی رفتن!)  به دلیل روزه خواری عده ای آب را به روی ما بستن و  گردان کربلا را  تبدیل به دشت کربلا کردن! حالا با این حساب فرق این جماعت مقدس مآب با یزید چیست؟؟؟ خدا داند!!!! هرچه بود با یاری خدا توفیق روزه گرفتن این روزهای سخت و گرم را داشتم…

سربازی لاک پشتی

در پادگان همه چیز به کندی می گذرد … همه چیز درست مثل همین لاک پشت!!!! این چند روز که مهمان پادگان بودم تجربیات گرانبهایی به دست آوردم که جای خالیش احساس می شد…

خلاصه این روزها که نبودیم در پادگان زندانی بودیم!!! ولی حالا آمده ایم

فعلا

پی نوشت: در این روزها و سر سفره ی افطار و سحر مارا هم دعا کنید

فحش آب نکشیده!

منتشرشده: آگوست 13, 2010 در از همه چیز
برچسب‌ها:, , ,

روز اول ماه رمضان است  و در این تابستان و عطش سوزانی که آدم را دیوانه می کند ، حال بیرون رفتن هم که ندارم!  پناه می برم به تلویزیون تا بلکه از برنامه های  دم افطار فیضی برده باشیم، هر چه کانال عوض میکنم چیز دندان گیری پیدا نمی شود، امسال حتی از برنامه های لوث وکلیشه ای سالهای پیش هم خبری نیست  و احسان علیخانی که از اجراهایش متنفر بودم هم امسال دیگر  نیست! با آن مهمانهای کور و کچل برنامه هایش…

بیخیال می شوم  و می روم میلم را چک کنم، بله اینباکس هم که خالی است  و حالا دیگه نزدیک اذان است، بی صبرانه منتظر ربنای ماندگار استاد شجریانی ولی هرچه منتظر می مانی وکانال ها را عوض می کنی؛ انگار نه انگار… این جور مواقع است که میخواهی چند تا فحش آب کشیده و نکشیده نثار این «مملکت» کنی، ولی از ترس باطل شدن روزه (!) آب نکشیده ها را فاکتور میگیریم!

بعد از اذان و نماز و نیایش و فلان  می نشینم سر سفره افطار تا دلی از عزا در بیاورم که  سریال سفارشی دم افطاری  شروع می شود! آن هم چه شروع جالب انگیز ناکی ، همه اندر باب تحسین طیب حاج رضایی و تقدیم مقام شامخ  شهادت به این مزدور گردن کلفت!  طیب مگر نه این که در کودتای 28 مرداد به همراه شعبون بی مخ نقشی اساسی در سرکوبها  داشت؟  بارها به جرم چاقوكشي به زندان افتاده بود و  در مراسم جشن تولد پسر محمدرضا پهلوي، «تمام چهار راه مولوي تا شوش را فرش پوش كرد و طاق نصرت بست».طیب خان  به دليل اقداماتي كه در 28 مرداد به نفع تاج و تخت انجام داده بود، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوي بود و حتي يك طپانچه از شاه هديه گرفته بود! به هر جهت طيب به پاس خدماتش در وقايع ۲۸ مرداد از جانب وزارت دفاع ملی به يک قطعه مدال درجه ۲ رستاخيز مفتحر می شود ، طيب در جمعيت قيام رستاخيز ۲۸ مرداد عضو می شود و کمی بعد به عضويت هيئت رئيسه اين جمعيت منصوب می شود.

   لقب  تاج بخش را همان موقع ها  بابت کتک زدن مردم آزادی خواه و خلع مصدق کبیر گرفت و  مواجبش هم به طور مستقیم از سفارت انگلیس به جیبش سرازیر شد! حال گیرم که آخر عمر هم طرفدار خمینی شد ودر 15 خرداد 42باز با دار ودسته اش به خیابان ریختند این بار در هیبت یاران خمینی  معلوم نیست این بار از کجا مواجبی  می رسید برای سقوط  پهلوی!!!  از کجا این آقا که شهدای بسیاری تقدیم این مرز و بوم کرده بود رسید  به مقام عظمای شهادت! اللهُ اعلم!

حالا که  افطارکردیم و روزه هم که نیستیم! راحت می شود فحش آب کشیده و آب نکشیده را نثار کرد آن هم به صورت توأمان!!!!!

پی نوشت: نماز روزه هاتون قبول،  ما را هم از  دعا هاتون بی بهره نذارید؛ مرسی

پی نوشت دیگر: به مناسبت  نزدیکی  سالگرد بیست و هشت مرداد بخوانید:

 ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به حكم زاهدي شعبان جعفری از زندان آزاد شد و جريان هدايت گروهی به رهبری نوری و بهبهانی به همراهی – طيب حاج رضائی و حسين رمضون يخی  و تعدادی ديگر بعهده ميگيرد و از ميدان امين الدوله و گمرک شروع کرده از سبزه ميدان به طرف  بالا ( ؟ ) راه افتاده و با تخريب کيوسکها و عکسهای و دفتر روزنامه ها به سوی خانه دکتر مصدق می روند، شعبان جعفری (بی مخ) بهمراه حميد رضا پهلوی به وارد خانه مصدق می شوند ولی محمد مصدق از حياط پشتی به خانه دکتر معظمی رفته بود .

دسته ديگرهم به رهبری خانم ملکه اعتضادی و رقيه آزادپور به همراه روسپيان شهرنو ( قلعه ) از ميدان گمرک راه افتادند و در خيابانهای شاه آباد – استامبول – نادری و سراسر خيابان شاه شعار می دادند و ميدان ارک به مابقی گروه ها پيوستند .

کودتاگران هم رهبری ارتشبد فضل ا… زاهدی ، با کمک سرتيپ گيلانشاه و ۳۵ تانک و گارد ارتش مراکز مهم تهران را تحت کنترل گرفته و روانه مرکز بيسيم تهران( پيچ شمرون ) می شوند .اردشير زاهدی به اصفهان رفته با همراهی سرهنگ ضرغامی مقرر می شود در صورت شکست کودتا لشکر اصفهان وارد عمل شود . سپهبد تيمور بختيار هم يک تيپ به حمايت کودتا از لشکر کرمانشاه را به تهران می فرستد .  
سر انجام کودتا پیروز می شود و مصدق و یارانش در دادگاه نظامی نا صالح محاکمه میگردند.